ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

رژ لب بچه باربی

ارنواز روی لب یه عروسک پارچه ای اش را که بعضی وقت ها اسمش زری هست و بیشتر وقت ها اسمش بچه باربی رژ لب کشیده. بابا: لبش رو نگاه کن! ارنواز: من که نکشیدم. - پس کی کشیده؟ - خودش کشیده، بهش گفتم کار بدیه...
7 آذر 1390

مثلا

تا پام را از در خانه تو می گذارم ارنواز میگه میای بازی؟ این کار این چند روزه اش هست و البته چاره ای نیست. مامانی اما میگه تقصیر خودمه. به هر حال بازی اینجوری شروع میشه. ارنواز میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم (یه عروسک) بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه حالا در نظر بگیرید که پنج دقیقه نگذشته ارنواز دوباره میگه: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه و باز ده دقیقه بعد: مثلا من مامان باربی، تو بابا باربی، این هم بچه باربی، این هم مثلا کیف منه توش هم رژ لبه و ... و نیم ساعت بعد ... و فردا .... از همه جالب تر تاکید چندباره اش هست و جالبتر از اون تاکید روی ...
7 آذر 1390

پیشی و پاستیل

پیشی به مامانی گفته موقعی به ارنواز پاستیل می ده که ارنواز جوراباش را پاش کنه. ارنواز هم میگه باشه و جوراباش را پاش می کنه اما تا پاستیلش را می خوره جورابهاش را از پاش درمیاره. حالا شما بگید پیشی ناراحت نمیشه؟
6 آذر 1390

کارت ملی و ویزا

دیشب گواهینامه بابا را از جیبش در آوردی و گفتی : این کارت ملیه؟ بابایی از این حرفت تعجب کرد ولی از این بیشتر متعجب شد که امروز پاسپورت ها را از کمد برداشتی و شروع کردی به بازی کردن و تو بازیت با آدم های خیالی صحبت از ویزا دادن می کردی.
4 آذر 1390

تبلیغ بانک پاسارگاد

این هم یک تبلیغ برای بانک پاسارگاد دیروز رییس شعبه مرکزی بانک به ارنواز یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد رنگی داد. کارمندهاش هم شکلات دادند و البته اصرار کردند که براش اسفند دود کنیم تا چشم نخوره. بقیه بانک ها اگه یاد بگیرند و جایزه بدهند ما یه تور بانک گردی واسه ارنواز می گذاریم.
4 آذر 1390

دید زدن هانا کوچولو

یادم رفت که بنویسم تازگی ها ارنواز موقع لباس پوشیدن میگه که نگاهش نکنند. البته این رو به آقایون که نمیگه، بلکه به خانوم ها میگه. دیروز اما جالب تر بود که وسط این همه آدم به هانا کوچولو می گفت که نیگاهش نکنه ها!
4 آذر 1390

خواب فرهنگی

ارنواز دیروز تو ماشین خوابش برده بود. وقتی که پاشد به مامانی گفت: "به خواب عمیقی فرو رفته بودم!" بعدش ادامه داد:" مادربزگه منو صدا کرد" مامانی پرسید:" چی بهت گفت؟" ارنواز جواب داد:" گفت کتاب بخون!"
4 آذر 1390